جدول جو
جدول جو

معنی سقائی کردن - جستجوی لغت در جدول جو

سقائی کردن
اگر بیند سقائی می کرد و بی طمع بود، دلیل است به کار آخرت مشغول شود. اگر بیند که مشک پرآب بود و به کس نداد، دلیل که مال جمع کند و از آن خیر نبیند. جابر مغربی
سقا درخواب، دلیل بر مردی است که دیندار بود. اگر بیند سقائی می کرد و آب به مردم می داد، دلیل که با مردم نیکوئی نماید. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(غَ کَ / کِ دَ)
صورت کشیدن. رسم کردن. ترسیم کردن. تصویرچیزی یا کسی را کشیدن، در و دیوار ساختمان را رنگ آمیزی کردن. رنگ کردن. رنگ و روغن زدن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سقایت کردن. آب دادن، آب فروختن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به سقایت کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آب دادن کسی را. سیراب کردن کسی را
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کشتن. پوست کنی گویا ترجمه این است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نُ / نِ / نَ دَ)
نمودار شدن. (غیاث اللغات). کنایه از نمایان شدن. (آنندراج) :
ماه نو نتواند از روی خجالت شد سپید
چون سیاهی میکند از گوشه ای ابروی دوست.
طاهر غنی (از آنندراج).
، سیاهی زدن:
چون زلف راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پرپیچ و تاب سوخت.
صائب (از آنندراج).
در آن وادی که من میباشم آبادی نمیباشد
سیاهی میکند از دور گاهی چشم آهویی.
رضی دانش (از آنندراج).
، کنایه از غضب کردن. (آنندراج) :
سیاهی میکند با من سر زلف نگونسارش
بلب می آورد جانم لب لعل شکربارش.
مجیرالدین بیلقانی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ اَ کَ دَ)
تشبه بخدا پیدا کردن، پادشاهی کردن. سلطنت کردن. حکومت کردن. دست استیلا داشتن:
بر آفاق کشور، خدائی کنی
جهان در جهان پادشائی کنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَدْءْ)
قیمت کردن:
بهائی کنند آنچه آمد خوشم
درم پیش خواهم به ایشان کشم.
فردوسی.
تو با شهریار آشنایی مکن
خرنده نداری بهائی مکن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ ذَ)
برنهادن. اندوخته کردن. پس انداز کردن. ذخیره کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از سقایی کردن
تصویر سقایی کردن
سقایت کردن آب دادن، آب فروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاخی کردن
تصویر سلاخی کردن
کشتن تکه تکه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقایت کردن
تصویر سقایت کردن
آب دادن کسی را، سیراب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدائی کردن
تصویر گدائی کردن
تکدی کردن، دریوزه کردن، صدقه خواستن، سئوآل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
لركوبٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
Ride
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
monter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
cavalcare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
ঘোড়ায় চড়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
ездить верхом
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
reiten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
їздити верхи
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
jeździć konno
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
سواری کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
ขี่
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
montar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
kupanda
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
乗る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
לרכב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
타다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
menunggangi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
andar a cavalo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
rijden
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از سواری کردن
تصویر سواری کردن
सवारी करना
دیکشنری فارسی به هندی